عکس قلیه ماهی
مامان ارسلان
۳۲
۳۸۲

قلیه ماهی

۴ روز پیش
سرگذشت ۱۲ قسمت چهارم
برای اولین بار که جملات حرف زدن منو برادرام به غیراز دعوا چیزی دیگه بود واینقدرهم مهربون بودیم باهم...

همون روز موقعی که ناهارخوردیم.بابام رفت زیر درخت دراز کشیده بود ومنم داشتم پاشو میمالیدم که بهش گفتم...
بابا...
گفت جانم
گفتم من ی چیزی میخوام..بگم.
گفت بگو جان بابایی ...چی میخوای...
گفتم راستش داداشم خاطر یکی رومیخواد که منم خبردارم...اینم میدو که دلشون پیش همه دیگست...
بلند شد نشست وگفت چی میگی گوهر
دوباره حرفمو براش تکرار کردم
گفت جان بابا...گوهر داری راستی میگی...
گفتم اره بابا...اجازه بده باهم ازدواج کنن...برادرمم که الان کاربلده ومیتونه خرج ی زندگی روبده دیگه...مگه نه بابا...
گفت اره...چندماهیه که بهش حقوق میدم وکاربلد شده واسه خودش...
گفتم خوب بهش ی حجره نزدیک خودت بهش بده ...تا باکسی که دوست داره عروسی کنه دیگه...
ساکت شد وبعدم گفت...همیشه دوست داشت توبرادرات رابطه تون خوب بشه واینقدر مخالف هم نباشید اما میبینم دعاهام اثرکرده وبا برادرت خوب شدی...ان شاالله با بقیه م خوب بشی و رابطه تتون خوب بشه...چشم امیدم فقط به شما پنج تاست وبس...شما سروسامون بگیرید و برسید به جای خداروشکر میکنم...
گفتم حالا برم صداش کنم بیاد...
گفتم اره برو ...
دویدم ورفتم دم اتاق برادرام...برادرمو صدا کردم...
خیلی زود اومد انگار منتطرم بود...
اهسته بهش گفتم داداشی بهش گفتم ...
لبخندزد وگفت هی دستت دردنکنه...
گفتم حالا میخواد باخودتم حرف بزنه...
گفت پس بریم...پیشش..
رفتیم پیش بابام ومادرمم اومد نشست...
مادرم گبت چه خبره اول دیدم پدر ودخترخوب مشغول حرفین حالام رفتی پسرمو اوردین...
بابام جوابشو نداد وگفت پسرم گوهر راست میگه...
برادرم سرشو زیرانداخت وگفت اره...
بابام گفت به به....بسلامتی حالا این دختر خوشبخت کیه...
مادرم گفت چی شده...من چرابیخبرم...
بابام گفت خانوم اجازه بده بزار بچه حرفشوبزنه...بگو بابا کیه...این دختر ،اشناست...
برادرم گفت اره...پری دختر عمه زینت...
بابام دستشو بهم مالید وگفت تونوه ی عمه ی منو کجا دیدی وپسندیدی...
گفت ی بار برای خرید فرش اومدن حجره ...شمانبودی اونجا پری رو دیدم تا عروسی عمو...
بابام گفت پس مبارکه خیلی خانواده ی خوبین...
داداشم گفت یعنی شما میرید...
بابام پریدتوی حرفش و روبه مادرم گفت امروز با گوهر واقا داماد اینده برو ی نشون بگیر تا بریم خواستگاری پری خانم...
داداشم بقدری خوشحال شد که بابامو بغل کرد وبوسید...
تشکر کرد...
منم بهش گفتم قولت یادت نره ها...
گفت نه یادم نمیره...خوشحال بود ومنو هم بغل کرد.چقدر آعوش برادرم شبیه به اغوش بابام بود.گرم وامن...
همون روز رفتیم خرید وبرادرمم برام ی لباس استین پفی ساده خرید اما به چشمم اینقدر قشنگ بود که نگو...
کلی هم ازش تشکرکردم...
برگشتیم خونه...بازم از برادرم تشکر کردم وبغلش کردم ومنو بوشید وگفت ان شاالله جور شد حتما برات ی چیز بهتر میخرم...
که مادربزرگم دید برادرم بغلم کرده...فریادی زد وغر زدن روشروع کرد و زشته ودختر بغل پسر وفلان واینچیزا...
بابام گفت خواهرشه بغلش نکنه پس چیکار کنن...همدیگرو دوست دارن دیگه...منم اگه ی خواهر داشتم بوسش میکردم و دستشم میگرفتم باهم میرفتیم گردش...اصلا کاربدی نیست که...
مادربزرگمگ بازم عر زد وبابام گوش نمیداد...اخرشم بابام بهش گفت قرار برن خواستگاری پری دختر عمه زینت...
مادربزرگم ساکت شد واستقبال کرد از حرف بابام وگفت فرداشب بریم برای حرف زدن...
مادربزرگم عقیده داشت پون خواهربزرگ پری چندتا پسرداره حتما پری هم چندتا پسر میزاد وپسرا ریشه ی خانوادن...صبح روز بعد پیغوم فرستادن خونه ی عمه زینت وشب رفتیم خواستگاری...
انجل وعمومم اومدن.باهم رفتیم واونام فوری قبول کردن ومادرم نشونی که گرفته بود داد به پری  وصلواتی فرستادن وبعدم کل کشیدن ونقل ریختن...
قرارشد بعداز گرفتن خونه یا جای برای زندگی عروسی بگیرن.بابام دوست داشت برادرم بیاد وباما زندگی کنه

...